ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش ششم

  آن روز هوا ملایم بود وآفتاب گرم ودلپذیر با مهربانی محسوسی تن برهنهء درختان وپیکرپوشیده ازبرف زمین های زراعتی قریه رامی بوسید ومژده می داد که بهاردرراه است. کشت کاران ودهقانان گندم زاران، زمین های رشقه وشبدر خود را داغ زده ویا خاک خشک روی برف ها پاشیده بودند ، تاهرچه زودتر، برف ها آب شوند وعطرسبزه های ترد گندم وجو ورشقه به هوا بلندشودواز بوی برکت ونعمتی که از زمین بر می خاست ، امید ها وباور های آنان نیز، برای فراوانی محصول جان گیرد و بارور گردد. از کرت هایی که خاک پاشیده ویا با بیل برف قسمت هایی از آن ها را پاک کرده و به اصطلاح کشاورزان " داغ " زده بودند ، بخار بر می خاست واین نشانهء آن بود که برف ها نازک وپوک شده اند ، به زودی زود آب می شوند وخورشید به زودی به وعده اش وفا می کند .

 

  اهالی قریه که بیشترین آنان دهقانان فقیر وکم بضاعت بودند وزمین های زمین داران بزرگ را به اجاره گرفته ویا درنزدآن زمینداران ، مزدوری می کردند، در پیتاو های صفه های بازارکوچک قریه نشسته وتن به اشعهءگرم ورخوتناک آفتاب سپرده بودند . بزرگترهای قریه در بالای صفه ء گلین دکان صوفی "حیات" بالای پتو های خود نشسته واز هردری سخن می گفتند. یکی در بارهء بلند رفتن مالیه حرف می زد ، دیگری باصدای  آهسته می گفت ، امسال باید " اختر محمد " میرآب ده را معزول کنیم . زیرا که به ساز ملک سکندر وحاجی شمس الدین می رقصد وهرچه آندو به او بگوید ، همان طور عمل می کند. سومی دربارهء نفس تنگی اش حرف می زد ومی گفت دوا ودرمان، حکیم جی شوربازارهم هیچ تأثیری به حالش نکرده وناگزیر بنا بر مشورهء مدیر صاحب برق به نزد داکترخواهد رفت.

 

  جوانان ده در گوشهء دیگر بازار، دور از چشم بزرگان ، جمع شده بودند. آنان به شکل دایره یی دورهم نشسته وقطعه بازی می کردند؛ ولی همین که " سمندر" لنگ باقفس بودنه اش آمد، به او محل گذاشته و فهمیدند که به زودی مسابقه جالب بودنه بازی بر گزار خواهد شد. دیری نگذشت که "قطب الدین" همو که بچه ها او را قطبوی جل مرغ می گفتند با بودنه اش از راه رسید وبودنه بازی جای قطعه بازی را گرفت. جوانان ونوجوانان دودسته شدند. دسته یی هوا خواه بودنه سمندر ودستهءدیگر طرفداربودنه قطب الدین.

 بودنه ها به هم می پریدند، یکدیگررا نول می زدند، پرت وپوست می کردند ؛ ولی بازنده وبرنده معلوم نبود. شرط وشرط بازی شروع شده بود : یکی می گفت ، سر پنج افغانی زدیم که لنگ ببره . دیگری می گفت سر ده روپیه که جل مرغ ببره. .. صدای شادی ، شوخی وپرخاش آنان بلند شده بود و شگفتا که نه سمندر ونه قطب الدین ازاین نام هایی که به طنز گفته می شد ، مکدرنمی شدند . انگار واژه های لنگ وجل مرغ از روزاول برپیشانی شان حک شده وآندو با این واژه ها زیسته وعادت کرده بودند.

آن طرفتر، بچه های خرد وکودکان قریه جمع دیگری را تشکیل داده وگوشهء دنجی را پیداکرده ، تشله بازی می کردند، با تشله های رنگین شیشه یی . تشله هایی که کوچک وظریف بودند وبرخی از آن ها از اثر برخورد باهمدیگر داغان شده بودند.

 

  دکانداران قریه که دکان های شان تنگ وتکری های حصیری ومرتبان های شیشه یی شان گردگرفته ، غبارآلود وچرک اندود بودند نیز دست زیرالاشه نشسته ودررویای آمدن مشتری به سرمی بردند. ضابط "شیرگل"با مگس پرانی که موهای سیاه درشتی داشت واز دُم اسب ساخته شده بود،یگان یگان مگس هایی را که تازه بال کشیده وبالای تکری های شیرینی های سرخ وسبز می نشستد ، می پراند وکِش می کرد. این شیرینی ها در آن روز ها مشتریان فراوانی داشت. مردم در دکان سماوار مصطفی می نشستند وچای می نوشیدند. وشاگرد سماوارچی هم دم به دم چای های شان را تازه می کردوازهمین شیرینی ها در برابر شان می گذاشت.

 

  آن روز، رحمت الله هم در بازار بود. آمده بود که گوشت بخرد. پهلوان عارف ران گوسفند را شقه کرده، بالای کندهءقصابی گذاشته بود ودرحالی که تبر را برای شکستن استخوان های ران گوسفند بالا کرده وپایین می آورد ، از رحمت الله می پرسید :

 

  - رحمت جان ، دوروز می شود که سیمینو را ندیده ام. در برج هم بالا نمی شود. در باغ های حاجی هم دیده نمی شود. تو خبرداری که چه گپ است ؟ 

 

 - نی عارف لالا ! من هیچ خبرندارم.  اما راستی ، جان محمد پریروز گفت که بی بی اش مهمانی رفته است...خیراست ، من احوالش را از" جان محمد " مزدور شان می گریم وبرایت می آورم.

 

 - آفرین جان لالا ! مگر هوش کن که کسی نفهمد. آگر مدیر صاحب برق بفهمد، بسیار بد می شود. ..

 

  رحمت گوشت را گرفته ، در خریطهء سان کوره انداخت. نوت بیست افغانیگی را به پهلوان داد ومنتظر شد تا بقیهء آن را بگیرد وبرود؛ اما ناگهان صدای هارن موترسرویس شنیده شد. این یگانه سرویسی بود که روز ، چهار مراتبه به شهر کابل رفت وآمد می کرد وآخرین ایستگاهش در کنار قریه درلب دریا بود.سرویس مثل همیشه بوق می زد تا مردم را خبر کند که اگر به شهر رفتنی هستند ، هرچه زودترخود ها را برسانند.به همین سبب کلینر سرویس هم با صدای بلند می گفت : 

 - شهر رو ، شهررو....

 رحمت باشنیدن هارن وسر وصدای کلینر به پهلوان عارف گفت :

 

- لالا، اونه سرویس هم آمد... اما این گوسالهءتان چرااین قدر بی تابی دارد؟ از قان قان سرویس ترسیده یا کدام مار گزیده اش ؟ ببین لالا که دریک خیزک زدن است.

 

 - نی رحمت جان ، هیچ بلا نزدیش، نو جوان شده ، بقه طلب است. پدرم آورده اش که اگر کسی پیدا شود، بالایش بفروشد. یک سال بعد گاو شیری می شود. هرچه می گویمش که نفروش ، قبول نمی کند ، می گوید از ملک قرضدار هستیم.

 

  در همین گفتگو بودند که ناگهان سیمین زیبا که با چادری نیلی رنگش از دور تشخیص داده می شد واز شهر بر گشته بود ، خرامان خرامان از راه رسید. صحن بازار را اینک بچه های ده کا ملاً تسخیر کرده بودند. بودنهء قطب الدین تازه بگیل شده بود وصدای هلهله وشادمانی بودنه بازانی که شرط ها را برده بودند ، بلند بود. با رسیدن مسافرینی که از شهر آمده بودند وکسانی که می خواستند به شهر بروند ، بازار خلوت ده ، جان تازه یافته وپر از جنب وجوش شده وسیمین مجبور شده بود که از کنار آخور گوسالهء خانگل قصاب بگذرد.

 

اما، گوساله با دیدن چادری نیلی رنگ سیمین بانک بلندی کشید ، ریسمانش را گسست وبالای دختر جوان حمله کرد. سیمین چیغ کشید. پایش به دامن چادری اش پیچید وبا صورت بر روی زمین افتاد. گوساله پس وپیش رفت وبرای حملهء بعدی آماده شد. رنگ از روی رحمت الله که هنوز همان جا ایستاده بود وهاج وواج مانده به این صحنه می نگریست ، پریده بود که پهلوان عارف با یک خیز خودرا بین سیمین وگوساله حایل ساخته و اینک باخشم جنون آسایی ، تبر را بالا می برد وپایین می آورد وبا تیغهء تیز وبران آن برسر وبدن گوساله ضربت می زد. خون از بدن گوساله حیوان روان بود. خون فواره می زد. گوساله بانگ می زد، عارف هنوزهم ضربت وارد می نمود. گوساله به زمین افتاده بود، گوساله درپیش پاهای سیمین افتاده بود. زبانش را به بوت های سیمین می شقید. خرخر می کرد ، نفس نفس می زد وبه نظر رحمت می رسید که از سیمینو، تقاضای بخشش دارد. در همین هنگام بود که خانگل قصاب پیدا شد ودوید. وپیش از آن که گوساله مردار شود ، کارد قصا بی را گرفت ، الله اکبرگفت وگوساله را درست درپیش پای سیمین سر برید.

 

  همچنان که رنگ از چهرهء رحمت وبازاریان پریده بود ، رنگ ورخ سیمین زیبا که چادریش پاره شده و رخسارزیبایش نمایان شده بود ،نیز پریده بود. وحشت درچشمان سیاهش لانه کرده بود. دختراز فرط وحشت می لرزید ویارای برخاستن اززمین را نداشت. سیمین در حالی که گیج ومنگ وهک وپک مانده بود، خیره خیره به طرف ناجی اش ، پهلوان عارف می نگریست  ونمی دانست چه بگوید وچه کاری انجام دهد. فلج شده بود ، انگار !

 

 اما،عارف تبر را به دور انداخت ، دست دختر را گرفت وگفت :

- ان شاء الله که افگار نشدید ؟

- نی ، فضل خداوند خوب هستم. بسیار تشکرپهلوان ، اگر خودت نمی بودی گوساله مرا می کشت. سیمین اینک به خود آمده ومتوجه شده بود که چادریش پاره شده وصورت گرد وظریفش نمایان است وبازاریان به زلفان سیاه وپیکر دلفریبش چشم دوخته اند. بلی، باید هرچه زودتر خود را جمع وجور می کرد و از آن جا دورمی شد.

 

 پس ازرفتن سیمین، دربازارهنوزهم خاموشی بود. هنوز هم سکوت جای هر کلام را پر کرده بود وکسی حرفی برای گفتن نداشت. رفتار عیار گونهء پسر وکردار بزرگ منشانهء پدر، همه را در حیرت وتحسین فرو برده بود. عاقبت پدر گفت :

 - آفرین بچیم ، برو روی خون پرت را بشوی ، زودبیا که گوساله را پوست کنیم.   

 در چشمان خانگل قصاب هیچ گونه آثاری ازنارضایتی خوانده نمی شد. هیچ چیز دیگری هم در خطوط چهره اش به چشم نمی خورد. نه  شماتت وملامت پسرونه آهی وافسوسی . به نظر رحمت می رسید که او با گفتن همان یک جمله ء " آفرین بچیم " پسرش را بخشیده بود وبه زبان حال برایش گفته بود : هر جا که ظلم است وهرجا که زوراست ، همین طورباش، همین طور..

 

***

 


August 19th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب